نامه
همیشه میخواستم رد عشق را از لابلای کلماتت بیرون بکشم....دنبال یک راز کشف ناشدنی بودم..دنبال یک اتفاق جدید...اتفاقی که وقوعش باید در من صورت میگرفت و از من به من میرسید....گاهی چقدر گیج و مات در میان کلماتت سر گردان میشدم و جز یک احساس سرخوشی مثل شراب تلخی که ته مانده ی جام معشوق باشد در من اثر میکرد و بعد هم از سرم میپرید و باز خودم بودم مات بود و گیج بود....بین من و کلماتت صمیمیتی از جنس عروج بود و التماسی از جنس نور....وقتی ظلمت قلبم به روشنای نگاه تو خودش را عریان و شرمسار میدید و توان جمع کردن خودش را نداشت...آنقدر که با تمام پیچیدگی هایش به زانو زدن اعتراف میکرد....کمی دارم با تو پر میگیرم...کمی دارم به تو میرسم....کمی دارم گردوغبارت رو میبینم.....چقدر امروز آرام ترم...نه اینکه آرام باشم که غریب نباشم....نه اینکه فهمیده باشمت................امید
کلمات کلیدی :